مانده بودم چه چیزی را گم کرده ام؟ که چنین پریشان و آشفته ام . به دنبال حقیقتی بودم که مدتهاست آرامش را از من ربوده بود. هر کجایی که فکرش را کنید جستجو کردم.
دیشب از این همه جستجو خسته و ملول به آسمان زل زده بودم. باران می بارید . حسی میان دلهره و آرامش داشتم. عجیب است نه؟ لحظه ای آرام باشی و ثانیه ای بعد آشفته .
عشق من به باران ابدی است. با تمام خاطرات بدی که از یک روز بارانی دارم.
ناگهان بغضی که این روزها به شدت عذابم می داد و نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود، ترکید.
از خودم بیزار شده بودم، بابت گمراهی که اسیرش بودم. به خاطر جهالتم و به خاطر حماقتم .
در تمام این مدت من ایمانم را فراموش کرده بودم . ایمانی که یقین را به همراه خود می آورد.
بی شک این سرگشتگی و پریشانی ام در اثر نبود یقین و ایمان بود.
باید ایمان بیاورم.
ایمان به وجود قدرتی به نام خداوند که بیش از اندازه دوستم دارد.
به خویشتن خویش.
به اینکه باید زندگی را ببلعم در یک لقمه.
به اینکه هر اتفاقی که می افتد مرا به موفقیت نزدیکتر می کند.
به اینکه بی شک آینده برای من خواهد بود.
ایمان بیاورم به صداقت باران، به زیبایی آسمان و به پاکی همه خوبیها.
ایمان بیاورم به بودن، بودن برای لذت بردن.
ایمان بیاورم به اینکه کامل هستم .
|