ازسایت مادیدن فرمایید

نویسنده /هادی پورمرتضی و علیرضا رجایی

ازسایت مادیدن فرمایید

نویسنده /هادی پورمرتضی و علیرضا رجایی

یک لبخند

احساس آزادی...
  
 تلاشی برای ارتقای نگرش عرفانی در بین خودمان
 
تیر 1386
ش ی د س چ پ ج
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          
 
آرشیو
 
یکشنبه 17 تیر ماه سال 1386
...لحظه ای سکوت...
این نوشته حقیقتی است انکار ناپذیر از دنیای انسانی از زبان سنت اگزوپری ( نویسنده کتاب بی نظیر شازده کوچولو و متفکر بزرگ قرن بیستم که در جنگ جهانی دوم در مقابل نازی ها جنگید و کشته شد )

 معجزه لبخند

قبل از شروع جنگ جهانی دوم ، اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری "فرانکو" می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از رفتار خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد ، اعدامش خواهند کرد . می نویسد :

"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد ، به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند ، در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم ، ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم : "هی رفیق! کبریت داری ؟" به من نگاه کرد ، شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد .

نزدیک تر  آمد و کبریتش را روشن کرد و در روشنایی کبریت ، بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد . لبخند زدم  و نمی دانم چرا ! شاید از شدت اضطراب ، شاید به خاطر اینکه خیلی به او نزدیک شده بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد و روحهای انسانی ما با یکدیگر ارتباط برقرار کردند . می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد ، ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب او هم گل لبخند شکفت .

سیگارم را روشن کرد اما نرفت و همانجا ایستاد ، مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است، به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. پرسید :
- بچه داری ؟
با دستهای لرزان ، کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :
- آره ! ایناهاش !

او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و دوباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت ، برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم که دیگر هرگز آنها را نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آن که حرفی بزند ، قفل سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد . بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی که به شهر منتهی می شد ، هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدم ، تنهایم گذاشت و برگشت ، بی آنکه کلمه ای حرف بزند . 

و یک لبخند زندگی مرا نجات داد !

 داستان "اگزوپری" ، داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است . آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد، این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه های غرور ، عناوین اجتماعی و موقعیت شغلی ، روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ تظاهری به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد . 
و این نشانگر پاکی ذاتی انسان در بدو کودکی است ...

*گزیده  و دستکاری شده  از روزنامه ایران ، مورخ ۵ تیر ماه ۱۳۸۶ ، شماره ۳۶۷۱

 


 
دوشنبه 11 تیر ماه سال 1386
آسمان بار امانت نتوانست کشید....

 

واما بعد؛

امام علی(ع) می فرمایند: بسا سخنی که از تیر ها کارگر تر است.

 

توجه: لطفا قبل از اینکه شروع به خوندن ادامه مطلب کنید به مدت ۶۰ ثانیه ( ۶تا ۱۰ ثانیه!!!) سکوت کنید....قبلا از همکاری شما ممنونم!

.

.

.

.

۵۸...

۵۹...

۶۰...!!!

فکر می کنید این سکوت برا چی بود؟

احتمالا حدس زده اید که می خواهم راجع به چی بنویسم....از اتفاقی که در آخرین لحظات آخرین کلاسمون اتفاق افتاد...از همون ۱۰ ثانیه مشکوک!!!!

واقعا فلسفه اینکار چی بود؟ نتیجه اش چی بود؟ حقیقتا جز این بود که حرمت کلاس را خدشه دار کرد؟!! اگر واقعا کلاس جای اینگونه کارهاست خب دیگر اسمش را نمی شود کلاس گذاشت! و همچنین افراد درونش را دانشجو...!

لطفا بد برداشت نکنید...منظورم رو واضح تر می گم؛

اگر این اتفاق در یک جمعی از  دوستانه صمیمی اتفاق می افتاد مشکلی نداشت. خب حالا احتمالا می گویید(یعنی افراد موافق اینکار می گویند):  ما همه دوست صمیمی هستیم...یا با این کارها صمیمی می شویم....پس اشکال ندارد که!!

ما تا کی می خواهیم خودمونو گول بزنیم؟ آیا واقعا ما همه دوست صمیمی هستیم؟ یا اصلا باید باشیم؟! نه...به نظر من اصلا هیچ وقت نمی توان بین این همه آدم متفاوت دوستی ای صمیمی برقرار کرد...خود آنهایی هم که می گویند ما همه دوست صمیمی هستیم هم می دانند که حقیقتا اینگونه نیست و نباید هم باشد!!!...

***

انسان طبق حقوق الهی آزاد است...و مختار است هر کاری که می خواهد انجام بدهد...البته تا وقتی که باعث سلب این حق از دیگران نشود.....

این اتفاق کاملا بی معنی بود و از هیچ منطق عقلی پیروی نمی کرد.....اصلا شما به من بگویید به من چه دخلی دارد که بدانم فلان شخص کی بدنیا آمده؟!...اگه می تونید با یه دلیل منطقی برایم ثابت کنید که من باید بدانم تمام افراد ورودی تاریخ تولدشان کی است!!! من که با همه شان  صمیمی نیستم و هیچ آشنایی نداشتم و ندارم و نمی خواهم هم داشته باشم ٬حتی از بعضی هایشان آنقدر .....

بگذریم...ببخشید که عصبانی شدم و نتوانستم خشمم را کنترل کنم...

...( چند دقیقه بعد!)....

بالاخره یکی باید این حرفا رو بزنه دیگه....تفالی به خواجه حافظ زدم (البته بعد از قرائت فاتحه بروح پاکش)...شعری آمد که یک بیتش این بود:

آسمان بار امانت نتوانست کشید        قرعه کار بنام من دیوانه زدند

 

...داشتم می گفتم که اگه این کار در یک جمعی از دوستان صمیمی اتفاق می افتاد مشکلی نداشت......

من واقعا از این حرکت آقای... تعجب می کنم که چرا پای اینگونه کارها رو به کلاس باز می کند؟! مگر کلاس جای اینگونه کار هاست؟!!

 البته شاید پیش خودشان فکر کرده اند که چون صمیمیت بین بچه ها کم شده و به قول خودشان بچه ها دارند با یکدیگر بد می شوند٬ این کارها باید اتفاق بیفتد....و خواستند با این حرکت صمیمیت را زیاد کنند!!!! ولی من اینطور فکر نمی کنم....حتی اگر هم صمیمیت کم شده باشد با این حرکات بی منطق و حساب نشده صمیمیت باز نمی گردد!...ولی آن حادثه ای که می ترسم بوقوع بپیوندد اتفاق می افتد و آن حرمت شکنی و از بین رفتن قبح بعضی کارها بین خودمان است! خودتان می دانید از چی حرف می زنم.

لطفا حتما نظراتتون رو راجع به این حرکت بگید و مانند بعضی دوستان که بی تفاوتی خودشونو اعلام کرده اند٬ سر خودتونو مثل کبک تو برف نکنید.

 

بهت تبریک می گویم

افرین بااین استعداد